به نام خدا
سلام ماه قشنگم؛
*
تو:
روزهایی که بعد از مدرسه می خوابی، شب دیگه تا دیروقت بیداری.. هی می گم بخواب! صبح نمی تونی بیدار شی.. گوش نمی دی!
یکی از همین شب ها برات قصه می گفتم که بخوابی.. اینجور وقتا مستاصل می شم که خدایا چه قصه ای براش بگم که قبلا نگفته ام؟! کلی فکر کردم تا آخرش رسیدم به قصه ی هابیل و قابیل!! : )
وقتی تموم شد مطابق معمول، سوالای تو شروع شد: چرا خدا از قابیل قبول نکرد؟
- : چون هابیل بهترین چیزی که داشت آورد اما قابیل بدجنسی کرد یه چیز بیخودی آورد برای خدا.. خدا هم که همه چیزو می دونه ازش قبول نکرد..
یه خورده فکر می کنی می گی: من ببوشمو از همه چی بیشتر دوست دارم.. می دمش به خدا!!
یه ربع از دستت می خندیدم! چه عالمی داری تو!
**
من:
چند وقتیه عجییییییییییب با رختخواب انس گرفتم! تو هم خیلی دلت می گیره و ناراحتی.. صبح ها که نمی تونم بلند شم کمکت کنم با گریه می ری مدرسه.. می گی آخه تو چرا همش مریضی؟ می گم: خوب می شم ایشالا! می گی: آخه اسم مریضیت چیه؟ می خندم، می گم: اسم نداره.. می گی: دوست ندارم نونی ام مریض باشه..
امروز ساعت پنج از خواب پریدم دیگه خوابم نبرد.. منتظر موندم تا یه ربع به هفت، غذاتو گذاشتم، صبحونه اتم گذاشتم، خوراکی مدرسه اتم گذاشتم.. بعد لباساتو آماده کردم و اومدم بیدارت کردم.. گفتی می شه امروز تو منو حاضر کنی؟ گفتم آره .. برای همین بیدار موندم..
امروز با خوشحالی رفتی مدرسه..
***
بابا:
بابا حامد بهت می گه وسایلتو از تو هال جمع کن! بعد از یه ساعت دوباره می گه مگه نگفتم وسایلتو جمع کن؟!
با خونسردی می گی: عزیزم! صبور باش!!
خنده اش می گیره.. به من اشاره می کنه که ببین فسقلی چی می گه! یواشکی می گم از مدرسه یاد گرفته..
****
تو:
تا اینجا مال یکی دوهفته پیش بود..
اما امروز.. حالم بهتره.. همچنان بنابر دستور پزشک استراحت می کنم.. همچنان امیدوارم که تو خوب باشی.. همچنان دلشوره دارم و همچنان به روی خودم نمیارم..
این زمان با زمان فاطمه خیلی فرق داره.. گاهی که خیلی بهم سخت می گذره فاطمه رو بقل می کنم، نوازش می کنم، بوش می کنم و یه دل سیـــــــــــر تماشاش می کنم.. بهش می گم وقتی خدا می خواست تو رو بهم بده خیلی بهم سخت گذشت.. همش بیمارستان بودم.. دستام سوراخ سوراخ بود از بس سِرُم می زدم.. اما عوضش.. خدا تو رو به من داد.. هم فاطمه بانو کلی ذوق می کنه هم من دردم یادم می ره..
خلاصه این روزها اینجوری می گذره.. تا دوشنبه ببینم خدا برام چی می خواد..
***
من:
تصمیم گرفتم وبلاگو عادلانه تقسیم کنم.. ببین! اگه خیال می کنی –همچنان که در حاشیه گفتم- یه روزی وبلاگو درسته تقدیم تو می کنم و خودم می رم پی کارم سخت در اشتباهی.. از قدیم گفتن جنگ اول به از صلح آخره.. نمی دونم شایدم صلح اول به از جنگ آخره.. خلاصه اینکه بیا همین الان سنگامونو وا بکنیم.. تقسیم عراضی می کنیم عادلانه و منصفانه.. منتها چون اول من بودم بعد تو اومدی الانم مدیر منم! تو می شی نویسنده ی مهمان.. کاملا عادلانه است.. فعلا هم که سواد نداری و هیچ جنگی برقرار نیست.. بابا حامدم بازی..
***
تو:
این روزا که من نمی تونم از خونه بیرون بیام با بابا حامد می ری و میای.. امروز حالت زیاد خوب نبود.. به جز اینکه اوقاتت به خاطر حال و روز من بهم ریخته است، سرما هم خوردی و وقتی از راه رسیدی همون جلوی در ولو شدی.. فهمیدم امروز از اون روزاست!.. لباساتو که عوض کردم گفتی شیر گرم می خوام.. برات شیر گرم کردم.. یه ذره خوردی.. بعد –مطابق همه ی بعد از ظهرهایی که از مدرسه میای- گفتی گشنمه.. قورمه سبزی ای که خاله آزاده امروز برام آورده بودو گرم کردم برات آوردم.. یه قاشق خوردی.. باز غر زدی و ناراحتی کردی..
برات شبکه پویا رو -که خدا پدر و مادر دست اندرکاراشو بیامرزه- روشن کردم و سرگرم کارتون که شدی یادت رفت حالت بده! بعد یهویی یادت افتاد که شنبه جشن دارید (چون یکشنبه میلاد حضرت رسول صلی الله علیه وآله وسلم و تعطیله، قرار شده شنبه رو تو مدرسه جشن بگیرین.. ) اونوقت با خوشحالی پریدی ببوشو آوردی گفتی: می تونیم عروسکمونو ببریم مدرسه.. بعد شروع کردی گل سراشو زدن و ادامه دادی: لباس هم آزاده.. خوراکی و غذا هم آزاده (برای خوراکی و غذا خیلی سخت می گیرن به هوای اینکه همه تقریبا تو یه سطح باشن و بچه ها دست هم چیزایی رو نبینن که دلشون بخواد، اینه که وقتی می گن خوراکی و غذا آزاده یعنی یه جشن واقعی!)
اصلا یه شعفی تو وجودت افتاد.. گفتم خب الحمدلله که حالت خوب شد! : )

بازدید امروز: 111
بازدید دیروز: 115
کل بازدیدها: 594382